طنز و سرگرمی



مردی بودی کارش همیشه ی و راهزنی بود، با این روش مال به دست می‌آورد و خرج می‌کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت: مرگ حق است آخر همه را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.» چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که مردی پرهیزکار بود و حال خود را به او باز گفت. شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمی‌دانست، پریشان گشته، عیالش بی‌برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخوردند و عیالاتش بی‌طاقت گشتند، گفتند: ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است.ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.» پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود باز گفت و احوال فرزندان بیان کرد.

 

شیخ گفت: تو به خدا بازگشت کرده‌ای اگر تو دیگر عزم این کار می‌کنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن، راه خدا هم ببین.» مرد این را از شیخ شنید به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: غم مخورید که امشب بر سر کار خود می‌روم.» فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات می‌کرد که خدایا تو می دانی که کسب و پیشه‌ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم. چون روز شد آن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال باز گفت: ان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.

 

ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند می‌آید و مال بسیار همراه دارد. عیاران گفتند: قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده و چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله‌باشی را با چند تن دیگر از تجار دست‌بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را دست‌بسته پیش مهتر عیّاران آوردند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: ای جوان پدرت سردار ما بود و می‌گفت کسانی را که اموالشان را یده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم می‌رساند.» جوان گفت: من توبه کرده‌ام که بی‌مروتی و بی‌رحمی نکنم.» سردار گفت: اگر که از این مال حصّه می‌خواهی این است که با تو گفتم.»

 

لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره‌ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند. آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت. آن جوان تائب را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیّار، یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: یکی را هم تو گردن بزن.» بازرگانی را پیش آورد و تیغ برکشید که بازرگان را گردن بزند. آن جوان تائب پیش‌دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و او را به دو نیمه کرد و جوان تائب دست آن نه کس را که عمر ایشان باقی بود گشوده از برای رضای خدا آزاد کرد و گفت: پیر من فرموده راه بزن راه خدا هم ببین.»

 

اگر با این راهن بر کار می‌باشم اما از جمله ایشان نیستم. من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آن را از خدا می‌خواهم. آن مرد بازرگان گفت: از برای رضای خدا نیکی کرده‌ای و نُه کس را خلاص کردی ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند می‌باشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خریطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدت‌ها تو و فرزندان تو را بس باشد.

 

پس ایشان راه بی‌راهه گرفته به در رفتند. آن جوان با تیغ پیش مهتر ان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: سهل باشد حالا تو را از این مال‌ها نصیب خواهیم داد.» تا مال را قسمت کردند صبح شد. آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا می‌چرد. گفت: ای امیر آن درازگوش را به من بدهید که برای پسرم سوغات ببرم؟» گفت: بسیار خوب برو بگیر و سوار شو، جوان وضو گرفته نماز صبح به جا آورد و شکر خدا کرد و خر را برداشته و به منزل خود رفت. عیالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت. در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید، و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلی می‌شود.

 

با خود گفت: این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برم و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.» پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت. چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: امانتی شما را آورده‌ام!» بازرگان گفت: حرفی که گفته‌ام از گفته خود برنگردم.» پس بازرگان چند روزی او را مهمان کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: بر تو حلال و برو تصرف کن.» جوان روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.

 

1. حتی در ی هم مردانگی لازم است.

2. اگر دین ندارید آزادمرد باشید. کاربرد این ضرب‌المثل در نشان دادن اهمیت انصاف و جوانمردی است و در تشویق به رعایت انصاف و جوانمردی به کار می‌رود.


روزی مرد نادانی به همراه الاغش که خورجین سنگینی بر پشتش بسته بود به قصد فروش کالایش به طرف شهر دیگری حرکت کرد. چند ساعتی از حرکت آنها گذشته بود که خورشید کم کم به وسط آسمان رسید و هوا خیلی گرم شد. مرد خسته و تشنه شد، در حالیکه خودش و الاغش به شدت عرق می‌ریختند تا اینکه به محل مناسبی که هم درختی بود تا از سایه‌ی آن استفاده کند و هم چشمه‌ی آبی بود تا تشنگیش را برطرف کند رسید.

مرد تصمیم گرفت برای اینکه الاغ بیچاره خستگی‌اش در برود بار سنگینی که بر روی دوش الاغ بود را روی زمین بگذارد تا حیوان بیچاره هم ساعتی استراحت کند. اما هرچه تلاش کرد، دید بار سنگین‌تر از آن است که تنهایی بتواند تکانش دهد.

 

کمی که گذشت پیرمرد فقیر و بیچاره‌ای با لباس‌های کهنه وصله‌دار از آن محلّ می‌گذشت. مرد جلو رفت و سلام و علیک کرد و گفت: پدرجان می‌توانی به من کمک کنی؟ بار این حیوان بسیار زیاد است و من می‌خواهم بارش را روی زمین بگذارم تا کمی خستگی در کند. پیرمرد کمک کرد و سر خورجین را گرفت و با کمک مرد خورجین سنگین را از دوش الاغ برداشتند. الاغ سریع رفت و گوشه‌ای شروع به چریدن کرد.

 

صاحب الاغ از پیرمرد تشکر کرد و گفت: دست شما درد نکند. این خورجین خیلی سنگین بود. نمی‌توانستم به تنهایی آن را بردارم. پیرمرد لبخندی زد و گفت: آره سنگین بود، مگر چه چیزی در خورجین ریخته‌ای؟

مرد گفت: یک طرف خورجین را پر از ظرف مسی کرده‌ام و طرف دیگرش هم قوه سنگ ریخته‌ام تا تعادل داشته باشد و حیوان بتواند راه برود.

 

پیرمرد فقیر خنده‌اش گرفت. گفت: راست می‌گویی؟ تو یک طرف قلوه سنگ ریختی یک طرف ظرف مسی! مرد گفت: بله، وگرنه چه جوری می‌توانم تعادلش را نگه دارم؟ پیرمرد فقیر گفت: خوب مرد حسابی چرا ظرف‌ها را تقسیم نکردی؟ نصفش این طرف خورجین و نصفی دیگر آن طرف؟ تعادلش هم حفظ می‌شد آن وقت می‌توانی قلوه سنگ‌ها را خالی کنی و دور بریزی. اصلاً بار خورجینت کم‌تر می‌شود و الاغ بیچاره تندتر راه می‌رود.

 

صاحب الاغ گفت: راست می‌گویی، چرا تا حالا به ذهن خودم نرسیده بود. و بعد به کمک پیرمرد تمام قلوه سنگ‌هایی که در خورجین ریخته بود را خالی کرد و به جایش ظرف‌های مسی را دو قسمت کرد تا تعادل بار هم حفظ شود. کارشان که تمام شد مرد صاحب الاغ گفت: پیرمرد تو که به نظر آدم باهوش و دنیادیده‌ای می‌آیی پس چرا به این شکل، با فقر و فلاکت زندگی می‌کنی؟

 

پیرمرد فقیر گفت: من هم زمانی مثل تو بودم و مقداری دارایی داشتم و با آن دادوستد می‌کردم، ولی کارم حساب و کتاب درستی نداشت. همین هم باعث ورشکستگی و فلاکت من شد. بر پیشانی من فقر نوشته شده. مرد گفت: یعنی چی؟ واقعاً تو یک روزی صاحب دادوستد بودی ولی نتوانستی آن را حفظ کنی و دارایی‌ات را از دست دادی؟ مرد خشمگین شد و گفت: بلند شو و کمک کن تا قلوه سنگ‌ها را بار خورجین الاغم بکنم.

 

پیرمرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت: برای چی؟ مگه چی شده؟ مرد در پاسخ گفت: تو اگر آدم دانایی بودی و سر از حساب و کتاب درمی‌آوردی، می‌بایست خطی که روی پیشانی‌ات نوشته بود می‌خواندی و به موقع آن را تغییر می‌دادی تا به این روز فقر و بیچارگی نیفتی.

 

پیرمرد حیرت زده رفتار مرد را نگاهی کرد، که چگونه قلوه سنگ‌ها را در یک طرف خورجین و در طرف دیگر خورجین ظرف‌های مسی را ریخت. پیرمرد چون هیچ حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد و بدون اینکه خداحافظی کند به مسیر خودش ادامه داد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

narvantris کتابخانه عمومی ولیعصر(عج) Moohar مدرسه دفینه آموزش نوشتن پروژه و پایان نامه دانشگاهی دانلود برای شما نماز چشمه ی جوشان الهی سیاست عین دیانت فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه) اجناس فوق العاده